روز آخر
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 125
:: کل نظرات : 89

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 3
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 25
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 46
:: بازدید ماه : 766
:: بازدید سال : 3329
:: بازدید کلی : 59297
نویسنده : گمنام
سه شنبه 12 مهر 1392
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه وقتا فرق ميکنه
 
گفت: رفیق يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
 
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکت کنم
 
گفت: من رفتني ام!
 
گفتم: يعني چي؟
 
گفت: دارم ميميرم
 
گفتم: دکتر رفتی، خارج از کشور؟
 
گفت: نه همه دکترا اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
 
گفتم: خدا کريمه، انشالله که بهت سلامتي ميده
 
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
 
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه کلاه سرش گذاشت 
 
و الکی امیدوارش کرد
 
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
 
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم
 
 از خونه بيرون نميومدم
 
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
 
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
 
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
 
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و
 
 انگار اين حال منو کسي نداشت
 
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
 
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
 
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
 
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
 
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
 
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
 
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و
 
 بدون اينکه حساب کتاب کنم بهشون کمک ميکردم
 
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
 
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
 
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم
 
 و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟
 
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه
 
 آدما تا دم رفتن و مرگ خوب شدنشون واسه خدا عزيز و مهمه
 
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت
 
 ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
 
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
 
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدر
 
 وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
 
گفت: بيمار نيستم!
 
گفتم: پس چي؟
 
گفت: فهميدم بالاخره یک روز مردني هستم، رفتم
 
 دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که
 
 اصلا نميرم گفتن نه. پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب دادند نه! 
 
خلاصه دوست عزیز ما رفتني هستيم, وقتش فرقي داره که کی باشه؟ 
 
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد...
 
 
 

اگر این متن را خوندی بدون که خدا تو رو خیلی دوست داشته 
 
که امروز این زنگ خطر رو برات بصدا در آورده
 
پس...
 
یادت باشه ما هم دیر یا زود، امروز یا فردا رفتنی هستیم و باید مراقب اعمالمون باشیم...
 
دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب ...


:: موضوعات مرتبط: اخبار , داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان عبرت آموز , مرگ , داستان مرگ , روز آخر , خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 600
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.